Loading...

  • ماری
    ماری
    سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 - 02:55

    نشان لیاقت عشق (317 بازدید)

    :x :x :x
    گاهی باید سکوت کرد... خدا پاسخگو خواهد بود...
  • ماری
    ماری
    سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 - 02:57
    انعکاس زندگی
    پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید:
    آ آ آ ی ی ی!!
    صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!
    پسرک با کنجکاوی فریاد زد:کی هستی؟
    پاسخ شنید:کی هستی؟
    پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!
    باز پاسخ شنید:ترسو!
    پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟
    پدر لبخندی زد و گفت:پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!
    صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی!
    پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد:مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عینآ به تو جواب می دهد.
    اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد.هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
    برگردان:بهنام زاده
    گاهی باید سکوت کرد... خدا پاسخگو خواهد بود...
  • ماری
    ماری
    سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 - 02:58
    راز زندگی
    در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند واز آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
    یکی از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آن را در زیر زمین مدفون کن.
    فرشته ی دیگری گفت:آن را در زیر دریاها قرار بده.
    ولی خداوند فرمود:اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه ی بندگانم باشد .
    در این هنگام یکی از فرشتگان گفت:فهمیدم کجا ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
    و خداوند این فکر را پسندید.
    برگردان:بهنام زاده
    گاهی باید سکوت کرد... خدا پاسخگو خواهد بود...
  • ماری
    ماری
    سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 - 03:01
    صورتحساب
    شبی پسر کوچکمان نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پختن شام بود رفت ویک برگ کاغذ را به او داد.
    همسرم دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.
    پسرمان با خط بچه گانه نوشته بود:
    صورتحساب
    کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
    مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار
    مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار
    بیرون بردن سطل زباله 2 دلار
    نمره ی ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار
    جمع بدهی شما به من ۱۷ دلار
    همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرمان این عبارت را نوشت:
    بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
    بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
    بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
    بابت غذا نظافت تو و اسباب بازیهایت هیچ
    و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.
    وقتی پسرمان آنچه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت:مامان.....دوستت دارم.
    آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:قبلآ به طور کامل پرداخت شده!
    برگردان:بهنام زاده
    گاهی باید سکوت کرد... خدا پاسخگو خواهد بود...
  • ماری
    ماری
    سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 - 03:03
    شمع فرشته
    مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را دوباره به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
    پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
    شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است وصف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
    هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است.پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟
    دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم.
    پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید.
    اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت.
    برگردان:بهنام زاده
    گاهی باید سکوت کرد... خدا پاسخگو خواهد بود...
  • ماری
    ماری
    سه شنبه 12 اردیبهشت 1396 - 03:04
    دیوار
    مادر خسته از خرید برگشت وبه زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:مامان مامان!وقتی من در حیاط بازی می کردم وبابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!
    مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.
    تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی وتمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد.
    ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!
    مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت ویک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
    تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!
    برگردان:بهنام زاده
    گاهی باید سکوت کرد... خدا پاسخگو خواهد بود...




---

مشاوره، آموزش و ساخت فروشگاه اینترنتی