- +55
مارال ادیتور
ارسالها: 0
عضویت: 23 اردیبهشت 96شنبه 23 اردیبهشت 1396 - 22:13 اموزش همسرداری (6836798 بازدید)
سلام به همه دوستای خوبم
امیدوارم اینجا بتونیم باهم دیگه مشکلاتی رو که تو زندگیمون بوجود میاد رو بی دردسروبحث وکشمکش حل کنیم .mahta. عضو
ارسالها: 0
عضویت: 24 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:14 پری جون ما که اینجاییم و نزدیکت نیستیم،بهت میگیم که محکم نیستی اصلا... پس توقع نداشته باش همسرت ازت حساب ببره و بخاطر نظر تو کاری کنه.mahta. عضو
ارسالها: 0
عضویت: 24 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:19 خب اینکه مخشصه تو باید توی زندگیت در هر قسمتیش که هستی محکم باشی... تو رکن اصلی خونه ای. باید جوری باشی که اگه یه لحظه اخمت میره توی هم .زندگی وایسه .
ما که اخلاق شوهرتو نمیدونیم.خودت باید بفهمی چه حرکتی بزنی.mahta. عضو
ارسالها: 0
عضویت: 24 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:26 مارال میگه بهت حرف آخرو زده. گوش به حرفش کن دیگه.پری عضو
ارسالها: 0
عضویت: 11 خرداد 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:26 اره مهتاجون
مارال جون بهم گفت که دیگه جذب فایده نداره وجواب نمیده وباید برم
خودمم نظرم همینه- +1
.mahta. عضو
ارسالها: 0
عضویت: 24 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:28 خب برو .
چون اگه الان شوهرت برای حرفت و ناراحتیت ارزش قائل نشه ... پس فردا هم باز کاراشو شروع میکنه و بازم تو نمیتونی کاری کنی.بابا دنیا دوروزه.انقدر به اینکه آی فردا چی میشه آی بابام چی میگه...آی وضع مالی و ... فکر نکن.خدای تو هم بزرگه ..در ضمن وقتی از دور به یک تصمیم نگاه میکنی معمولا سخت تر از واقعیتش دیده میشه پری عضو
ارسالها: 0
عضویت: 11 خرداد 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:28 ولی شوهرم ممکنه سرلج بیفته ودیگه دنبالم نیاد
منم تواین مدت بهش فکرکردم هرچند نمیدونم رفتن چه حسیه
ولی دیگه باهاش کنار اومدم وبیشتربه این فکرکردم که دیگه برنمیگردم.mahta. عضو
ارسالها: 0
عضویت: 24 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:29 اگه واقعا دنبالت نیاد مطمئن باش انتخابت اشتباه بوده .- +1
.mahta. عضو
ارسالها: 0
عضویت: 24 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 06:33 آره دیگه . تو یک عمره داری دل دل میکنی که بری یا نری.بعد اگه شوهرت انقدر ارزش نذاره که برت گردونه پس معلومه زندگی تهش هم چیزی نمیشه مهربان عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 تیر 96شنبه 25 آذر 1396 - 08:06 سلام و شب بخير دوستان- +1
مهربان عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 تیر 96شنبه 25 آذر 1396 - 08:11 پري جان بچه ها ميدونند من با خودم قرار گذاشتم زندگي بچه هاي دنياي مجازي رو اينجا قضاوت نكنم
فقط از تجربياتم كه تو ساختن من نقش داشتند رو تعريف كنم
به بچه ها قول داده بودم يك خاطره از زندگيم كه خيلي تو رشد روحي من تاثير داشت رو بنويسم
حالا اون خاطره و برداشتم از اونو به صورت خيلي خلاصه تايپ كردم براي دوستانم ميزارم
شايد به درد كسي بخوره منو هم دعا كنه - +6
مهربان عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 تیر 96شنبه 25 آذر 1396 - 08:12 بچه ها قبلا گفته بودم
من تازه از يازده سالگي عمرم گذشته بود كه دو تا داغ بزرگ ديدم
دومي هم مادرم بود مادري كه با مرگش يك شهر برايش ضجه زدند
حالا من در آستانه نوجواني و كشف دنيا با دو داغ پي در پي
نسبت به دنيا بي اعتماد شده بودم
تمام مدت توهم از دست دادن عزيزانم را داشتم
از يك طرف خانه ايكه كه تمام ستونش مادر بود حالا بي ستون شده بود
اما از آنجا كه خدا وقتي دري رو ميبنده دري باز ميكنه برادر خواهرهاي بزرگترم هر كدوم يك گوشه كار رو گرفتند و خيلي زود روابط زندگي ما به ظاهر عادي شد
ولي اضطراب دايم از امكان حضور زني ديگر به جاي مادر و بهم ريختن اين ظاهر عادي زخم مضاعف بر دلم بود
از يك طرف پدرم هميشه در منزل به دليل قابليت خيلي زياد مادرم در همه زمينه نقش كمرنگي داشت و حالا با اين شرايط جديد ايشان هم با مسئوليت مضاعف رو به رو شده بود
هر چند همانطور كه گفتم خيلي از نقشها رو خواهر برادرهايم برعهده گرفته بودند
ولي خوب منم با ذهن نوجواني انتقاداتي داشتم
خدا به لطف خودش راه خوبي پيش پايم گذاشت
من به شدت انرژي خودم رو روي درس گذاشتم
و اين خودش خيلي كمك كننده بود
.
.
.
خلاصه من دانشگاهي كه ميخواستم و رشته اي كه ميخواستم دانشگاه قبول شدم
زندگي خوابگاهي من شروع شد
اين دوري از خانواده روي من تاثير خاصي داشت
نشستم آدمها رو تو ذهن خودم اونجور كه دوست داشتم طراحي كردم
پدرم قديسه اي شد كه دومي در دنيا نبود
من خوشبخت ترين آدم روي كره زمين بودم
و البته بسيار شاد و خوشحال
دنيا روي خوبي براي من داشت و من در ذهنم زندگي رويايي داشتم
تا اينكه دقيقا در بيست سالگي عمرم خبري شنيدم كه رؤياي منو يكباره اوار كرد
اره خبري كه اضطراب هميشه دوران نوجوانيم بود
زني به جايگاه زن بابا در خانه ما قرار گرفت كه علاوه بر بد بودن أصل موضوع
مورد هم خيلي نامتجانس و به اصطلاح نامناسب بود
بچه ها من زياد در مورد حواشي موضوع كه باعث شد احساس من بيشتر خدشه دار بشه نميگم چون هم طولانيه هم ديگه زندگيم خيلي رو ميشه
خلاصه اون دختر شاد لپ گلي كه تمام دانشگاه به اون بزرگي دنبال دختر محجبة درس خوان شاد چند جنبه بودند ( إينو هميشه بچه هاي سال بالأيسر سال پاييني ميگفتند)
به يكباره افسرده شد
احساس بي پناهي ميكرد
احساس دختري كه هيچ كس رو تو دنيا نداره نميتونست غذا بخوره در عرض چند ماه با قد صد شصت و دو سانتيمتر وزنش به سي و پنج كيلو رسيد
نسبت به جنس مرد متنفر شد و سيل خواستگاران را با خشم و نفرت رد ميكرد
و....
تا حدودي در درس آفت داشتم كه خدا رو شكر اين مورد رو زود خودم رو جمع كردم
خلاصه فعاليت شديد اجتماعي تا حدودي كمكم كرد
البته بگم چون اين موضوع چيزي نيست كه آدمها تو سطح اجتماع تجربه داشته باشند برخوردهاي اعضاي خانواده براي برگرداندن من به روال زندگي گاها اشتباه و گاها تحريك كننده بود
.
.
.
خلاصه اين روال دو سال طول كشيد
و من تو اين مدت به نتيجه رسيدم كه هيچكس نميتونه به من كمك كنه جز خودم
حالا بماند
نتيجه نهائي من از اين موضوع كه تو زندگيم بهم كمك كرد
١- اينكه آدمهاي اطرافمون رو همونجور كه هستند قبول كنيم و دوست داشته باشيم پدرم بعد از اون جايگاه ويژه اي در قلبم يافت نه اينكه خطاهاش رو نبينم ميبينم ولي جايگاه رفيعش كه پدر هست رو بيشتر ميبينم واينكه يك عمر در تلاش لقمه حلال براي ما بود
٢- هيچ حادثه و اتفاق بيروني ارزش اونو نداره كه حال ما رو دگرگون كنه
اين وجود ماست كه انسانيت هست ارزش أساسي رو داره پس أصل و ارزش اونو بدونيم
٣- سازگاري با شرايط و محيط شرط أصلي زندگي راحت داشتن در دنياست
ما مگه چند سال در اين دنيا هستيم كه داريم با شرايط اطرافمون اينقدر ميجنگيم مهربان عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 تیر 96شنبه 25 آذر 1396 - 08:13 دوستان نقطه نظري داشتيد بزاريد ممنون ميشم
ميام ميخونم- +1
مهربان عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 تیر 96شنبه 25 آذر 1396 - 08:17 شب خوبي داشته باشيد - +1
- +1
آدلیا عضو
ارسالها: 0
عضویت: 23 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 09:38 مهربان جان همیشه دیدگاهم و برداشت از شما یه زن کاملا فهمیده و متشخص بود, با خوندن داستان زندگیت متوجه شدم فوق العاده با اراده و محکم هستید, خوشحالم که با افرادی مثل شما و بقیه دوستان هم کلام شدم و از تجربیاتتون استفاده میکنم, واستون آروزی موفقیت روز افزون دارم - +1
یاسمینم عضو
ارسالها: 0
عضویت: 23 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 09:38 مهربان جان خدامادر مهربونت را رحمت کنه
روحشون قرین آرامش
خدارو هزاربارشکر که با اون سن کمت درکیر رابطه های غلط نشدیو چسبیدی به درس خداروشکر که اینقدر فهمیده وعاقل بودیکه بازم خودت خودتا سرپا کردی - +2
یاسمینم عضو
ارسالها: 0
عضویت: 23 اردیبهشت 96شنبه 25 آذر 1396 - 09:40 بچه ها کاش تلگرامو ول میکردن دیگه اینجا آرامش خاصی داره - +1
شالیزار عضو
ارسالها: 0
عضویت: 29 خرداد 96شنبه 25 آذر 1396 - 15:54 سلام صبح بخیر .امقدوارم روز خوبی در پیش داشته باشین .مهربان خدا رت شکر که تونستی با مشکلاتت کنار بیایی و موفق بشی.ولی چطوری خودتو با شرایطت تطبیق دادی و افسرده نشدی نهال عضو
ارسالها: 0
عضویت: 12 شهریور 96شنبه 25 آذر 1396 - 16:34 سلام مهربان جان
خدا مادر عزیزت رو بیامرزه
تشکر میکنم که وقت گذاشتید و بخشی از خاطراتت رونوشتی
واقعا آفرین به این همه صبر و اراده و پشتکارت ...
یه نتیجه نهاییت هم خیلی اعتقاد دارم
هر چند گاها عمل کردن سخت میشه اما سه نکته ای هستن که واقعا در صورت پذیرفتن و عمل کردن بهش ,؛زندگی نه تنههاراحت تر میشه بلکهدقشنگتر هم میشه- +2
پارمی عضو
ارسالها: 0
عضویت: 24 تیر 96شنبه 25 آذر 1396 - 16:49 سلاملیکوم صبح همگی بخیرررررر
من امشب مهمون دارم چون یهویی گفتن میایم باید خریدا رو خودم انجام بدم هم دیروز جیب همسرجانو به شدت خالی کردم هم امروز خخخخ تازه که داشت میرفت زیر لبی فحش میداد و کارای بی تربیتی میکرد اول صبح سروصدامون فک کنم همسایه ها رو بیدارکرد الهی العفو
آخرين وبلاگها