Loading...

  • +29
    مارال
    مارال
    پنجشنبه 13 اردیبهشت 1397 - 07:30

    همسرداری ۲ (1999120 بازدید)

    ادامه پیچ یک رو‌اینجا ادامه میدیم
    چون‌تعداد صفحات زیاد شده بود وصفحه دیر بالا میومد دوباره ایجاد کردم
    خوش اومدین
    بگذریم وببخشیم بخاطر کسی که هرثانیه درحال بخشش است
  • پریناز
    پریناز
    جمعه 6 مهر 1397 - 20:50
    بابا و مامانم و داداش کوچیکم تقریبا دوازده روزی پیشم بودن, امروز صبح برگشتن شهرشون, دیشب موقع خواب رفتم وسط بابا و مامانم خوابیدم تا صبح, خیلی دلتنگشون شدم از الان
    آدلیای قدیمم
  • پریناز
    پریناز
    جمعه 6 مهر 1397 - 20:53
    کلا این روزا پر از حس های مبهمم, یه لحظه خوشحالم یه لحظه ناراحت, بی جهت از رفتارای شوهرم ناراحت میشم و دوست دارم قهر کنم, اما همش خودمو کنترل کردم تا الان که قهر پیش نیاد, از وضعیت جامعه ناراحت و عصبانیم, همه ی مردم حمله ور شدن واسه خرید مواد غذایی, ولی من با خودم میگم اگه مواد غذایی بخرم نهایتا دو ماه یا سه ماه بخوام سر کنم بعدش چی؟ کلا این روزا خیلی نگران و آشفته ام
    آدلیای قدیمم
  • مایده
    مایده
    جمعه 6 مهر 1397 - 22:26
    ادلی ناملد اخه اون وسط جای تو بوده واسه خواب اخر شب بتید بگی هر کی بغل اقای خودش خخخخخخ
    درست فکر میکنی ادلی ادم مگه تا چند وقت میتونه احتکار کنه بلاخره که تموم میشن مواد غذایشون ان شالله امام زمان بیاد همه نجات پیدا کنیم
  • مایده
    مایده
    جمعه 6 مهر 1397 - 22:34
    نینا جان ممنون عزیزم شما تو تل نیستی ؟؟؟؟
  • عسل
    عسل
    جمعه 6 مهر 1397 - 22:52
    سلام خوبین بچها اگه تل هستین به من هم لینک رو مبدین ،اینجا که خیلی خلوت شده من میام گاهی میخونمتون ولی همه اف هستین منم متن نمیذارم
  • nina
    nina
    جمعه 6 مهر 1397 - 23:20
    نه عزیزم قبلا بودم الان نیستم. بعلت فعالیت کم مجوز ورود ندارم خخخخ[size= 13px]مایده گفته:[/size]
    نینا جان ممنون عزیزم شما تو تل نیستی ؟؟؟؟
  • پریناز
    پریناز
    جمعه 6 مهر 1397 - 23:31
    مائده آخه آخرین شب بود که بابام اینا پیشم بودن, خودشونم دوست داشتن بغلشون بخوابم, تا صبح تو بغل دوتاشون بودم :d
    امیدوارم هرچی زودتر ظهور کنه تا رنگ و روی زندگی رو ببینیم
    آدلیای قدیمم
  • بانو
    بانو
    شنبه 7 مهر 1397 - 05:44
    سلام
    خوبین ؟
  • بانو
    بانو
    شنبه 7 مهر 1397 - 05:46
    اینا همه تاثیرات ماهواره و شبکه های اونوریه که مردم هجوم آوردن
    ینی اگه قرار نبود قحطی هم بشه با اینکارا میشه
    اونا هم دقیقا قصدشون همینه
    خدا کمک کنه ...ان شاالله این بحران رو پشت سر بذاریم
  • بانو
    بانو
    شنبه 7 مهر 1397 - 05:48
    ادلیا جون کم کم عادت میکنی به دوری
    ولی با شوهرت حرف بزن اگه ناراحتی ای پیش میاد
    همه چیزو نریز تو خودت اگه از مسئله ای ناراحتی
    مثلا از هر سه مورد دو تا شو بگذر ...یکیشو تو خلوتتون بگو تا از دلت دربیاره نازتو بکشه ...روحت اروم شه
  • بانو
    بانو
    شنبه 7 مهر 1397 - 05:59
    عسل جون لینک گروه رو پیوی برات گذاشتم
  • شنبه 7 مهر 1397 - 08:46
    باز شرو شد .
  • شنبه 7 مهر 1397 - 08:47
    :d
  • بانو
    بانو
    شنبه 7 مهر 1397 - 09:47
    رویا توام میخوای؟ :d
    هر کی میخواد بگه پیویش بذارم
  • بانو
    بانو
    شنبه 7 مهر 1397 - 09:50
    فقط قبلش باید یه عکس سه در چهار پس زمینه سفید بفرستی پی ویِ من
    نداشتی عکس قدی بدون حجاب هم قبوله :d
  • بانو
    بانو
    شنبه 7 مهر 1397 - 09:50
    شب بخیررررررر
  • +2
    اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
    اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
    شنبه 7 مهر 1397 - 16:21
    صب بخیررررررر
    گود مورنینگ
    صباح الخیر
    صاباحیز خیر
    و......خیررررر
  • +2
    نهال
    نهال
    شنبه 7 مهر 1397 - 17:54
    سلام سلام
    خب این دور روزی که گذشت روزای خوبی بودن خیلی شادی بخش نبود اما سعی کردم شادی بهش تزریق کنم خخخ مثلا خودمو شاد و شنگول نشون بدم ...جک برای شوهرم تعریف کنم ...
    یه چند تا دوست قدیمی زنگ زدم که تو تلگرام باهم حرف می‌زنیم اما مدتها بود تلفنی صحبت نکرده بودیم ..با هر کدوم حدود دو الی سه دقیقه حرف زدم اماخیلی حس خوب و مثبتی داد و به همشون هم کفتم انرژی گرفتم ازتون
    این حس خوب رو‌اونا هم تو صداشون و خنده هاتون و ...حس میکردم ...
    چالش چشم رو تقریبا دارم کامل انجام میدم ...در مورد خرید یه وسیله ای ( دوچرخه ثابت داخل منزل ) همسرم یه روز قبل زنگ زد مشورت کرد ..که به نظرت بخریم یا نه ؟
    منم گفتم من چندان موافق نیستم به دو دلیل یکی اینکه الان همه چی گرون شده دوم اینکه جا گیره ..همسرم هم شروع کرد توجیح کردن دلایلم ...که خیلی جا گیر نیست نهایت یک در یک نیم ...اکه مهمون بیاد بخواد بخوابه خونمون ( خواهرش که شهرستانه) من جا به جا میکنم زیرش چرخ داره ....خیلی خوبه.برای ورزش ...من نمیتونم پیاده روی برم ..هوا پر ازدوده زمین کجه خخخخخ دیگه اینقدر گفت که در نهایت گفتم باشه حالا یه تحقیق کن قبلش گفت آره حالا شایدم‌نخرم برم قیمت بگیرم ....دیگه بعد از ظهر پنج‌شنبه دیدم زنگ زدن .شوهرم بود ...در باز کردم منتظر بود از آسانسور بیاد بالا که دیدم دیر کرد ..از تو آیفون دیدم بللللللللللهه دوچرخه رو‌خریده خخخخخخ ..هیچی دیگه اومد بالا ...همون لحظه تو ذهنم مرور کردم اینکه دیگه خرید رو کرده برهم نمیگردونه..یا منم مشورت کرد خیلی هم غافلگیر نشدم ..از طرفی بازی دربی بود ...گفتم رفتار مناسب موقع یه خرید رو‌نشون بدم ...تا وارد شد اومد با لبخند گفتم عه خریدی پس ....خخخخخ این پس رو‌کفتم که بدون من هنوزم موافق خیلی نیستم ..‌اما تو‌چهره ام اصلا نشون ندادم ...بعد خودش گفت یه لیوان آب بیار تا برات بگم چی شد ...منم رفتم سریع آب رو‌اوردم دستش و‌با هیجان که تو چشماش نگاه میکردم گفتم خب تعریف کن ...بعد شروع کرد گفت اینجا رفتم فلان قیمت ..اونجا رفتم اینو کفتن...چند جا گشتم ..بعد رفتم یه جایی دیدم مغازه ش اینطوریه ...( در مورد متراژ و ظاهر,) ...رفتم داخل آقای فروشنده اومد کلی اطلاعات بهم دادد........خریدم ...حالا من براتون خلاصه میکنم بچه ها ..خخخخخ
    دیگه دیدم اینقدر با حوصله برام گفت ..ازش تعریف کردم و..سوار شدم ..که بدونه خوشم اومده ‌...خودشم چند بار سوار شد همش می‌گفت دیدی تو خریدش اشتباه نکردم ...منم گفتم صد درصد ..قبول دارم .....بعد هم بازی دربی رو دیدیم ..قبلش دو تا بلال خریده بودم درست کردم خوردیم ..وسط بازی اینقدر کسل کننده بود شوهرم خوابش برد خخخخ ....بعدش من رفتم حمام و به خودم رسیدم و رفتم پیشش و....خخخخ
    راستی چالش کم مصرف کردن آب رو هم به توصیه مارال جان دارم انجام میدم ...جمعه خب دیر از خواب پاشدیم...شوهرم که نصف روز رو‌خواب بود ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شد ..دوباره یک و نیم خوابید تا شش بعد ازظهر حق هم داشت چون فقط جمعه ها می‌تونه این همه بخوابه .......منم این مدت یه سری کارهای نظافتی کم‌سر و‌صدا رو‌انجام دادم که مفید باشم خخخخخ
    بسم الله رو سعی میکنم قبل از هر کاری فراموش نکنم ...به مامانم‌ زنگ زدم کوتاه اما شاد باهاش حرف زدم که از صدای من و خوشحالی من مطمین باشه...
    یه چند صفحه کتاب زبان خوندم ...برای خودم سیب زمینی سرخ کردم با پنیر پیتزا ..‌بسی چسبید ..خخخخ یکی دو مورد همسرم سر بعضی چیزای پیش پا افتاده عصبی میشد ..که مثلا چرا قرص رو‌یادت رفت بهم بدی ..اما سعی کردم‌ سکوت کنم و با آرامش جوابش بدم که تنش ایجاد نشه .‌‌..
    شب یکم زود خوابیدیم البته من که خوابم نمی‌برد ...بعد ک همسرم خوابید غرق فکر و خاطره شدم ...همینطور داشتم با خودم مرور میکردم پدرم رو ..روزای بودنش ..عروسیمون ...و کلی اتفاقهای دیگه ...بعدم رفتم زیر پتو یه کم با خدا حرف زدم ..ازش تشکر کردم به خاظر نعمتهاش .و‌حسابی به خاطر آرامش الآنم تشکر کردم .بهش گفتم مراقب زندگیم باش ....
  • خوشبخت
    خوشبخت
    شنبه 7 مهر 1397 - 18:22
    سلام بچه ها خوبین؟؟مرورگرمو عوض کردم بالاخره تونستم بیام اینجا
  • خوشبخت
    خوشبخت
    شنبه 7 مهر 1397 - 18:25
    بچه ها یه اتفاق بد افتاده ،ازتون خواهش میکنم واسه شوهرم دعا کنید.مسمومیت الکلی گرفته کلیه ش از کار افتاده دیروز دیالیزش کردن.از دیروز صبح بیمارستان بودم تا الان بزور آوردنم خونه





---

مشاوره، آموزش و ساخت فروشگاه اینترنتی