Loading...

  • +29
    مارال
    مارال
    پنجشنبه 13 اردیبهشت 1397 - 07:30

    همسرداری ۲ (1999816 بازدید)

    ادامه پیچ یک رو‌اینجا ادامه میدیم
    چون‌تعداد صفحات زیاد شده بود وصفحه دیر بالا میومد دوباره ایجاد کردم
    خوش اومدین
    بگذریم وببخشیم بخاطر کسی که هرثانیه درحال بخشش است
  • +1
    نهال
    نهال
    دوشنبه 12 آذر 1397 - 23:17
    مهتا جونم خیلی خیلی ازت ممنون اول بابت تعریفی که از خودم‌کردی و بابت دعای فوق العادت در حقم ...
    مهتا چقدر تو زیبا یه مطلب رو‌میخونی
    ممنون از انرژی مثبتت
    آره واقعا سفر یه روزه خیلی خوبی بود
    سعی کردم از تمام لحظاتم استفاده ببرم و لذت ببرم
    در مورد رمان هم چقدر جالب گفتی مطلب که برات گذاشتم اون حس رو برای تو‌رفع می‌کنه
    ممنون از توجه ویژه تو بهم
    انشالله که خودت به خواسته قلبیت برسی ...
  • Queen
    Queen
    دوشنبه 12 آذر 1397 - 23:30
    نهال چه خبره ؟ این همه صفحه و جوهرو حروم کردی :))
  • نهال
    نهال
    دوشنبه 12 آذر 1397 - 23:54
    کویین آره خخخخخ
    خودم دیدم این همه مطلب وحشت کردم‌ خخخخخخ
  • |mahta|
    |mahta|
    سه شنبه 13 آذر 1397 - 17:31
    ولی وقتی آدم میخونه ، به چشم نمیاد. زودی میرسی آخرش.ازبس خوب مینویسه .
    .
    نهال جون زنده باشی. آره من همیشه با شور و توجه نوشته هات رو میخونم.
    مرسی که وقت میذاری و برامون مینویسی.
  • مائده
    مائده
    سه شنبه 13 آذر 1397 - 22:43
    سلام
    نهال جون خیلی حس خوبی داشتم نوشتهاتو خوندم مرسی که وقت گذاشتی
    من سلام به امام زمان رو صبح گفتم ولی شب یادم رفت
    دعای قنوت هم خوندم
    تو بسمالله گفتن اول هر کاری هنوز ضعیفم ولی وسط کتر هم یادم بیاد میگم ان شالله عادت بشه برام
  • +1
    نهال
    نهال
    چهارشنبه 14 آذر 1397 - 01:05
    سلام کبوتر جان
    لطف داری عزیزم
    ممنون که وقت میزاری
    و میخونی
    واقعا هر کدوم از بچه ها میخونن برام خیلی ارزشمنده
  • +1
    نهال
    نهال
    چهارشنبه 14 آذر 1397 - 01:05
    مهتاب عزیزم منم از تو واقعا ممنونم :x
  • مهربان
    مهربان
    چهارشنبه 14 آذر 1397 - 04:32
    سلام دوستان
    وای نهال جان خیلی عالی بودددددددد
    خیلی لذت بردم
    بازم میگم به نویسندگی جدی‌تر فکر کن
    بوس بر تو باد دوست خوبم
  • نهال
    نهال
    چهارشنبه 14 آذر 1397 - 20:44
    مهربان عزیزم
    ممنونم
    لطف داری
    اما خودم فکر نمیکنممن استعدادی داشته باشم
    یه دنیا ممنون وقت گذاشتی خوندی
  • نهال
    نهال
    چهارشنبه 14 آذر 1397 - 20:46
    سلام سلام پراز انرژی مثبت
    دیروز صبح از خواب که پاشدم همسرم رو‌از زیر قرآن رد کردم ..راهی کردم
    سلام به آقا امام زمان دادم و بعدم یه مبلغی برای صدقه گذاشتم کنار ...
    رفتم کم کم آماده بشم برم خونه مادر شوهرم ...نیت کردم هر کمکی به مادر شوهرم میکنم برای سلامتی امام زمان و حاجت دل بچه های گروه و تاپیک ...
    خلاصه ماشین گرفتم و رفتم ...وقتی رسیدم دیدم در حیاطشون بازه ...جلوتر که رفتم دیدم جاری بزرگم اومده خونشون تو حیاط منتظر بود دامادش بیاد بخاری ببره طبقه بالا ...یه کم باهم حرف زدیم و‌من‌رفتم بالا ...
    بعد که بخاری وصل شد و اونا رفتن
    من رفتم چند تا خرید مادر شوهرم رو انجام دادم ...وقتی رسیدم تو راهرو بوی ماکارونی میومد ...البته حدس هم میشد زد ... خخخخخ ...
    باز بهتر از استامبولیه ....
    خرید ها رو دادم به خواهر شوهرم .رفتن دستامو بشورم ..بعد اومدم تو پذیرایی یه کم که گذشت مادرشوهرم گفت مینا میخواستم حیاط رو‌ یه کم گلدونا رو جا به جا کنیم و تر و تمیز کنیم ..من همینطور که کنار بخاری نشسته بودم گفتم آهاااااان باشه (چون خونشون به شدت گرمه من اکثر اونجا آستین کوتاه می‌پوشم)...
    مادرشوهرم گفت می‌دونم هوا سرده زحمت میشه منم کمکت میکنم خودمم میام حیاط ....بعدش هم بلافاصله گفت حالا یه چایی ..میوه ای چیزی بخور نفست بالا بیاد ...این جمله نفست بالا بیاد از تکه کلام های مادر شوهر گرام هستش خخخخخخ
    دیگه یه کم گذشت و حرف زدیم ...باهم رفتیم حیاط یه کم گلدونا رو‌سر و سامان دادیم و حیاط رو شستیم
    البته همون لحظات هم از بوی برگها و خاکی که آب خورده بود بهش لذت بردم ..و اینکه حیاط رو آب پاشی کردم و موزاییک های خیس شده و آفتاب ملایمی که روش تابیده بود خیلی حس و حال خوبی داشت ...اما مادر شوهرم آخراش حالش خوب نبود گفت سرم گیج می‌ره ... برای همین رفت بالا ...
    بعد دور هم ناهار خوردیم...
    بعد ناهار من رفتم حیاط یه کم هوا بخورم آخه خیلی داخل اتاقهاشون گرمه بعد دیدم نازی از بچه های گروه بهم پیام داد که اکه میتونی امروز بیا یه کوچولو همدیگه رو برای اولین بار ببینیم .آخه خونه هامون بهم نزدیکه .منم گفتم باشه چون ذوق داشتم ببینمش ...یه کم که تو حیاط نشستم دیدم داره صدای تی وی میاد فهمیدم هنوز بیدارن...دیگه پیش خودم گفتم برم بالا . سردم شده بود...رفتم طبقه سوم داشتم چایی می‌خوردم که خواهر شوهرم اومد پیشم گفت راستی مینا ایرج برگشته ...گفتم ایرج کیه !!!!!!!!
    گفت ایرج دیگه همون پسر همسایمون که دیوونه بود ..این مدت زندان بود ..گفت ما از ترسمون تو روز هم در رو قفل میکنیم ...من یه کم ترسیدم اما بازم بی خیال بودم ...تو همین حال و هوا بودم شنیدم مادر شوهرم صدام زد ..رفتم پایین گفت
    مینا جان میتونی یه کم با این روغن ماساژ دست و پای منو ماساژ بدی خیلی درد می‌کنه ...بعد همینطور که ماساژ میدادم گفتم مامان فلانی میگه این ایرج کیه برگشته ...
    یهو مادر شوهرم گفت آخ آخ یادم رفت بهت بگم .خوب شد گفتی
    آره خانومی که شما باشی ( اینم یه تکه کلام دیگه مادرشوهرم خخخخخ) این پسره چند سال پیش رفته خونه یکی از همسایه ها ...همسایمون پسرش داشته تلویزیون میدیده ..حالا این وسط نحوه تی وی دیدن پسر همسایه رو هم در می آورد .‌.من خندمم گرفته بود .. بعد این پسر دیوونه رفته تو خونشون به پسره گفته منم بیام باهم تلویزیون ببینیم !!! .
    اینا هم در گیر شدن که تو کی هستی اومدی خونمون و پلیس زنگ زدن .و شکایت کردن ...و خلاصه این ایرج چند سالی زندان بوده ..حالا برگشته ...بعد یهو مادرشوهرش با یه لحن تعجب آمیز و یکم هم تن صداش رو آورد پایین گفت : مینااااااا پسره کارت قرمز داره ..این پسره اگه زن بکشه مرد بکشه یا هر چی دولت نمیتونه چیزی بهش بگه !!!! چون کارت قرمز داره ....
    حالا من هم خندم گرفته بود از نحوه تعریف کردن مادر شوهرم هم ترسیده بودم داشتم با خودم فکر میکردم اگه برگشتنی تو کوچه باشه چیکار کنم ....
    بعد مادر شوهرم گفت نترسیا ...هر وقت تو کوچه دیدی اصلا نگاش نکن ...تو حواست باشه فقط خیلی عادی از کنارش رد بشو ...منم خندیدم گفتم باشه حالا چه شکلی هست ..یکم از چعره ش گفت اما یه نشونه داره اونم اینه چفیه میندازه دور گردنش .‌..
    خلاصه بگم من حدود ۴ و خورده ای بود خداحافظی مردم بیام خونه ..خواهر شوهر کوچیکم گفت منم تا حیاط باهات میام که در قفل کنم ...وای من تا در کوچه رو باز کردم برم بیرون دیدم یه آقایی سر کوچه ست و چفیه دور گردنش ...نا خودآگاه یهو در بستم برگشتم حیاط ...گفتم وای فاطمه این پسره تو کوچه ست ...گفت میترسی برم به ماماینا بگم ...یه کم با خودم فکر کردم اونا که کاری نمیتونن بکنن برای همین گفتم نه فاطمه نمی‌خواد خودم میرم ...در بستم و اومدم بیرون ..اما به جای اینکه برم سر کوچه رفتم ته کوچه ..کوچه مادر شوهرم بن بست از اون بن بست ها که آخرش یه بن بست کوچیک دیگه هست ....رفتم اونجا .یواشکی از کنار دیوار دیدم هنوز ایرج اونجا ایستاده .هیچ کس هم تو کوچه نبود ..وای قلبم داشت میزد ..دیدم تلفنم زنگ خورد مادر شوهرم بود که مینا چی شد تونستی رد بشی گفتم اره ...اونم خیالش راحت شد و قطع کرد .سریع پیش خودم گفتم اسنپ بگیرم که بیاد ته کوچه منو‌سوار کنه ....حالا هر چی در خواست دادم برای اسنپ پیدا نمیشد ...همینطور که همش از کنار دیوار حواسم بود ببینم پسره هنوز هست یا نه ... دیدم در یکی از این خونه های ته کوچه باز شد و یه خانم دو تا بچه اومدن بیرون داشتن میرفتن به سمت سر کوچه ...چند قدم ازم دور نشده بودن که صداش زدم خانم ...خانم ...شما تا سر کوچه میرید؟ گفت آره ...
    گفتم میشه منم با شما تا سر کوچه بیام آخه من از اون آقاهه میترسم میگن دیوونه ست ...گفت باشه بیا باهم بریم ...خلاصه همه باهم از کنارش رد شدیم من که اصلا فقط سرم پایین بود خخخخخ دیگه از خانمه تشکر کردم و با خیال راحت رفتم و جلوتر اسنپ گرفتم ... بالاخره حدود ساعت ۵ و نیم بود رسیدیم محل قرارمون با نازی ..البته تو محل خودمون بود زنگ زدم بهش اون بنده خدا زودتر از من رسیده بود با پسر کوچولوی اومده بود ..دیگه همدیگه رو دیدیم و روبوسی کردیم ..خیلی حس خوبی بود یه دوست مجازی رو از نزدیک می‌دیدم ...البته چون نزدیک خونمون بود تونستم ببینمش ...یه کم باهم حرف زدیم و خندیدیم ...و یه کوچولو پیاده روی کردیم ...نازی تصورش این بود من مظلوم تر باشم اما گفت شیطون تر به نظر میای خخخخ
    دیگه یه حدود یه ربع باهم بودیم و خد ا حافظی کردم اومدم سمت خونه ...همسرم هم یه کم بعد من اومد ..ازش استقبال کردم ...و یه کم چایی و میوه باهم خوردیم ..و شام کوکوسیب زمینی درست کردم ...براش داستان خونه مادر شوهرم تعریف کردم کلی خندید اما گفت خب قبل اینکه از خونه مامان بیای بیرون اسنپ می‌گرفتی ...راستم میگفت اما خب من چون خانواده همسرم اسنپ رو‌میترسن و قبول ندارن نمی‌خواستم جلوشون ماشین بگیرم ...
    خلاصه شب خوبی بود
    شب هم سلام به آقا رو دادم و از خدای بزرگ بابت نعمتهاش تشکر کردم و خوابیدم ...
  • نهال
    نهال
    چهارشنبه 14 آذر 1397 - 21:22
    چالش چهارم رو هم انشالله اجرا میکنم خدا بخواد.
  • Queen
    Queen
    چهارشنبه 14 آذر 1397 - 23:24
    نهال شب خوبی بود ابهام داشت یعنی چی شب خوبی بود؟
  • نهال
    نهال
    پنجشنبه 15 آذر 1397 - 01:16
    :d
  • نهال
    نهال
    پنجشنبه 15 آذر 1397 - 22:00
    سلام کسی نبست
  • |mahta|
    |mahta|
    جمعه 16 آذر 1397 - 00:20
    سلام مهربان جون. منم بهش گفتم نوشته هاتو نگه دار. به دردکتاب میخوره ولی کلی بهم خندید :d
    مهربان گفته:
    سلام دوستان
    وای نهال جان خیلی عالی بودددددددد
    خیلی لذت بردم
    بازم میگم به نویسندگی جدی‌تر فکر کن
    بوس بر تو باد دوست خوبم
  • |mahta|
    |mahta|
    جمعه 16 آذر 1397 - 00:30
    سلاااااااااام . عصرتون بخیرررررررررر.
    چالش چهارم هم شروع شد :
    توجه به زیارات و دعاهای مربوط به ارباب و معانی آنها(یک سری دعا وزیارت توی مفاتیح و ...هست که منتسب به ولی عصر هست . یا نخوندیم یا معانیشو نمیدونیم . بهتره روزی یه مقدار ازین دعاهارو بخونیم و معانیشو هم بخونیم تا هم از این ادعیه استفاده ببریم و هم امام زمان رو از زبان یک معصوم بشناسیم.دعاهایی مثل آل یاسین ، دعای ندبه ، دعای سلامتی امام زمان،دعای فرج عظم البلا ، دعای امام زمان در روز جمعه ، صلوات ابوضراب اصفحانی و ... )
    لازم نیست که حتما همه دعارو بخونین . یکم بخونین ، معانیشو کامل و بادقت بخونین،ببینین که در مورد امام زمان چی گفته شده ، جایگاهشون و مرتبه و مقامشون چی هست . این دعاها معمولا در طول زمان توسط ائمه به مردن یاد داده شده و سفارش شده ، پس هر بیانی که در مورد امام زمان توش گفته میشه عین حقیقته . اینطوری بیشتر متوجه حضور یک نعمت بزرگ و بزرگترین نعمت خدا میشیم . اگه کسی ما رو با یک آدم فهمیده و عالم و دانشمند آشنا کنه چقدر همیشه سپاس گزارش هستیم ؟؟؟ خدا برای ما امامانی فرستاده که نمونه کامل علم خدا و معدن تمام علوم و خوبی ها و بزرگی ها هستن . کسایی که حتی لحظه ای فکر گناه درونشون خطور نمیکنه . چقدر مهمه که اونهارو و از همه مهمتر امام زمانمون رو بشناسیم و از وجودشون بهره ببریم . پس این دعاهارو بررسی کنین و اگه جمله و نکته جالبی دیدین برای بقیه هم به اشتراک بذارین
    چالش اول :سلام در صبح و شب به ارباب
    چالش دوم:خواندن دعای فرج در قنوت نمازهای یومیه
    چالش سوم:صدقه روزانه برای سلامتی امام زمان.
  • +1
    |mahta|
    |mahta|
    جمعه 16 آذر 1397 - 00:32
    کبوترجان چقدر خوشحال میشم وقتی که میگی چالشارو اجرا میکنی . انشاالله خدا به زندگیت برکت حضور مهدی زهرارو عنایت کنن . اونوقت میبینی که همه دنیا یه طرف ، امام زمانت یه طرف ...میشه همه چیز و همه کس زندگیت که نه بی وفایی داره ، نه بی مهری داره نه دوری و ظلم ازون بهت میرسه . ...
  • |mahta|
    |mahta|
    جمعه 16 آذر 1397 - 00:33
    وای نهال گزارشت خیلی خوب بووووود. مث فیلمایی جنایی شده بود خخخخخ
    نزدیک اذونه . انشاالله میام و سر فرصت نظرمو میگم .
  • نهال
    نهال
    شنبه 17 آذر 1397 - 18:59
    مهتا جونم ممنون بابت متن چالش چهارم که نوشتی ...
  • +1
    نهال
    نهال
    شنبه 17 آذر 1397 - 19:00
    خخخخخخ کبوتر منم ترسیده بودم
    اما کلا من اکه به نفر دیگه تو کوچه بود خودم تنهایی میرفتم ..من چون هیچ کس نبود یه کم ترسیده بودم....اونم به خاطر اینکه قبلش مادرشوهرم اونطوری تعریف کرده بود ...





---

مشاوره، آموزش و ساخت فروشگاه اینترنتی