- +29
مارال ادیتور
ارسالها: 0
عضویت: 23 اردیبهشت 96پنجشنبه 13 اردیبهشت 1397 - 07:30 همسرداری ۲ (1998273 بازدید)
ادامه پیچ یک رواینجا ادامه میدیم
چونتعداد صفحات زیاد شده بود وصفحه دیر بالا میومد دوباره ایجاد کردم
خوش اومدین نهال عضو
ارسالها: 0
عضویت: 12 شهریور 96پنجشنبه 8 آذر 1397 - 23:00 ادلیا وحوریه دیگه نمیاید.چرا|mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97پنجشنبه 8 آذر 1397 - 23:57 سلام روزبخیر. به نظرم هرکسی جایی رو دوست داشته باشه ، حفظش میکنه . کسی هم که نخواد ، یه روزی میره . من همچنان گزارش میدم و چالشاروادامه میدم . هرکسی هم بخونه و همراه باشه اجرش با امام زمان.من به هوای دوستی بر پایه محبت امام عصر اینجا میمونم .
.
دیروز : یه بچه مرغ عشق که کمی مریضه رو آوردم پیش خودم تا تیمارش کنم . یکم سخته ولی دوس دارم . کاملا زرد و خیلی ملوسه.
دیروز بچه مو برداشتم و رفتم خونه پدری.البته خداروشکر9 بیدارشدم ، سلام به آقا امام زمان دادم و صدقه برای سلامتی حضرت کنارگذاشتم و برای یک مورد خاص . و همه عزیزامو سپردم به ارباب که خودشون به اذن خدا محافظشون باشن .
خلاصه که ناهار قیمه درست کردم بااینکه اصن رابطه خوبی باهاش ندارم . عصر هم طبق معمول به جای خوابیدن ، کتاب خوندن رو ترجیح دادم و کتاب بسیار عالی رو شروع به خوندن کردم . عصر هم همسرم اومد دنبالم و رفتیم خونه . یه بحثی پیش اومد که خوب نبود و موجب شد موضوعات اون بحث تا همین الان همش توی فکر و ذهنم رژه برن . همسرم به حالت قهررفت خوابید. یهو دیدم برنامه تدریس کنکور شروع شده (مابه عنوان طنز پایه ثابتشیم) .خیلی عادی رفتم توی اتاق و گفتم فلانی جان برنامه خنده داره شروع شده ، میای ببینیم یا میخوای بخوابی؟ اونم بغلم کرد و بعدشم اومدیم به دیدن برنامه.همه چی اوکی شد ولی نمیدونم چرا من انقدر حالم همچنان بد بود . شب هم زود خوابیدیم .
شب قبل خواب به ارباب دوعالم سلام دادم و بایادشون خوابیدم ... دلم گرفته بود،با امام زمان حرف زدم ... ای کاش زودتر فرج حاصل بشه ... این همه آشفتگی و زشتی فقط با اومدن حجت خدا از بین میره . چقدر افتخار میکنم که شیعه امیرالمومین و حتی به اسم ، منتظر فرزند پاکشون هستم ...- +1
|mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97جمعه 9 آذر 1397 - 00:09 چالش اول : سلام صبح و شام به حضرت ارباب .(شروع و پایان روز به نام حضرت )
چالش دوم : خواندن دعای فرج در قنوت نمازهای یومیه(اللهم کل لولیک الحجه ابن الحسن ...)
چالش سوم : دادن روزانه هر مقدار صدقه برای سلامتی حضرت ولی عصر - +2
مهربان عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 تیر 96شنبه 10 آذر 1397 - 14:23 سلام و صبح بخیر به همه دوستان
راستش خیلی دوست داشتم اینجا سرپا بود
ولی به هر دلیل اینجا تقریبا غیرفعال شده که البته تعدادی از دلایلش رو میدونم ولی در کل فرقی نداره دلیلش چیه
مهتا جان این تاپیکها گفتگو محورند یعنی اگه توش گفتگو نباشه یعنی زنده نیست حالا هر چقدر ما از این موضوع ناراحت باشیم
حیلی از نکاتی که مینویسی استفاده میکنم تلنگر های خوبی برای شخص خودم بود
بازم به تاپیک سرخواهم زد و بالطبع فواصل اومدن بیشتر خواهد بود چون مطالب ورودی خیلی کم هست خودم هم اگه مطلب قابل تاملی دیدم اینجا میذارم
از در کنارتان بودن خوشحال بودم
هرجایی هستید خوش و خرم در پناه آقا امام زمان باشید. خوشبخت عضو
ارسالها: 0
عضویت: 31 اردیبهشت 96شنبه 10 آذر 1397 - 18:44 سلام خوبین؟کسی هست؟خوشبخت عضو
ارسالها: 0
عضویت: 31 اردیبهشت 96شنبه 10 آذر 1397 - 18:45 من نمیتونم وارد گروه کدبانو ها بشمخوشبخت عضو
ارسالها: 0
عضویت: 31 اردیبهشت 96شنبه 10 آذر 1397 - 18:45 میزنه این گفتگو در دسترس نیست- +1
مائده عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 مرداد 97یکشنبه 11 آذر 1397 - 06:39 سلام شب بخیر
راستش یه مدته حالم خوب نیست هیچکدوم از برنامهامو انجام نمیدم
ولی از کارهای مثبتم بگم که بخاطرش خوشحال م وخدارو شکر میکنم
اول چالش سلام به امام زمان رو انجام میدم خیلی کم پیش میاد یادم بره
چالش دعای قنوت یه مدت یادم میرفت بگم الان چند روزه از نو شروع کردم وان شالله که همیشه یادم بمونه
هر چند خوابم بهم خورده ولی هر روز برای نماز صبح بیدار میشم خدارو شکر که این توفیق رو دارم ان شالله ادامه دار باشه
درسای پسرمو باهاش کار میکنم معلمش خیلی راضیه ازش
کتاب علوم وریاضی رو هم با پسر کوچیکم کا. میکنم خدارو شکر پیشرفت داشته خیلی چیزاشو هم قبل اینکه من توضیح بدم خودش بلده خدا رو شکر که دوتا بچه سالم وباهوش دارم
همسر داریم هم سعی میکنم غر زدن رو حذف کنم دارم تمرین میکنم ولی هنوز غر زدنم صفر نشده نود درصد غرهام هم راجع بی پولیه
این بود انشای من |mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97یکشنبه 11 آذر 1397 - 23:09 سلام مهربان جون حق باشماست .- +1
|mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97یکشنبه 11 آذر 1397 - 23:10 کبوتر جان چه خبر؟ چالش سوم رو متوجه شدی ؟ انجام میدی؟ - +1
|mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97یکشنبه 11 آذر 1397 - 23:13 مائده جون نمیدونم این بی حوصلگیای گاه به گاه بخاطرشیطونه ، یا خودمون باعثش هستیم . ولی خداروشکر که میتونیم هنوز خودمون رو ازین بی حسی بیرون بکشیم . اینجا همیشه برای من نقش یک هل دهنده داشته .
مائده جان ممنون از چالشایی که انجامشون میدی ، ولی بدون که کم کاری من و شما و ... خیلی خیلی بیشتر از پرگاری هامونه ، و به همین دلیل شاید هنوز به اون سطح رضایت کامل از شرایطمون نرسیدیم . پس باید با امید و انگیزه ، هرروز توی راه رضای خدا و اهل بیت بیشتر حرکت کنیم تا از نور وجودشون بیشتراستفاده کنیم . همراهی من و شما و بقیه توی این راه مصداق کامل وحدت و همدلی هست . موفق باشی |mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97یکشنبه 11 آذر 1397 - 23:34 گزارش دیروز من :
صبح رو با نام آقا امام زمان شروع کردم و برای سلامتیشون صدقه کنار گذاشتم و با همسرم رفتم خونه مادرم . مرغ عشق کوچولوم مرد ومن خیلی بهم سخت اومد ، چون حس کردم خودم باعث مردنش شدم ...خلاصه که با مادرم توی خک باغچه دفنش کردیم . من آشپزخونه مادرمو شستم و خونه رو براش جمع و جور کردم و با خواهرم لحظات خوبی رو گذروندیم . همسرمم عصر اومد و خب یکم توی خودش بود ولی گفت اگه میخوای شب بمونیم . منم گفتم نه بریم خونه که فردا به کارای خودم برسم . دیگه شب اومدیم و خوابیدیم .
لذت های کوچولو : خوردن میوه های خوشمزه // رفتن زیر پتو ،کنار بخاری ، توی هوای به شدت سرد...
توی قنوت نمازام دعای فرج رو خوندم خداروشکر. سعی کردم لبخند روی لبم موندگارباشه..مائده عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 مرداد 97دوشنبه 12 آذر 1397 - 00:37 مهتا جان نمیدونم شاید باید خیلی قویتر از این باشم ولی نیستم خصوصا اگه یه مشگل جدید پیش بیاد یا با همسرم حرفم بشه بل کل میبرم و همه چیزو کنار میزارم دیروز خیلی با خودم جنگیدم که افکار منفیمو از خودم دور کنم ۸۰ درصد موفق بودم امروزم همینطور
امروز هم خدارو شکر برای نماز صبح بیدار شدم وبعد نماز سلام دادم خدمت ۱۴ معصوم و۱۴ بار ذکر یا جواد الیمه ادرکنی رو گفتم بعدش دعای جبریل رو خوندم و داشتم ذکر یا زهرا رو گفتم بعد هم از خدا کمک خواستم که با وجود اینکه مشگل دارم ولی همیشه سرشار از امید باشم وچند تا جمله تاکیدی خوندممائده عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 مرداد 97دوشنبه 12 آذر 1397 - 00:43 دعای قنوت هم خوندم دیروز البته من همیشه برای قنوت هر نمازی یه صلوات میفرستم با عجل فرجهوم میگم ولی از وقتی چالش دعای فرج گذاشتی هر نمازی که یادم باشه دعای فرج میخونممائده عضو
ارسالها: 0
عضویت: 17 مرداد 97دوشنبه 12 آذر 1397 - 06:42 رویا طلا همه دلشون برات نتگ شده بیا خبری از خودت بده عزیزم نگرانتم|mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97دوشنبه 12 آذر 1397 - 06:42 مائده آدمی به خودی خود به سمت کاهلی و ضعف و سستی میره. برای همین باید دائما ازخودمون و اعتقادمون مواظبت کنیم . ولیوقتی خیلی خیلی روی خودمون کار کنیم ، خدا معجزات بزرگی نشونمون میده . و خیلی چیزها درونمون نهادینه میشه . پس کم نیار و هرلحظه کاری رو انجام بده که نفست تمایلی بهش نداره . نفست رو ضعیف کن تا ایمانت زیادتربشه- +1
نهال عضو
ارسالها: 0
عضویت: 12 شهریور 96دوشنبه 12 آذر 1397 - 21:18 سلام سلام صد تا سلام
بچه ها من شنبه با خواهرم رفتم خونه روستایی پدرم البته یه روزه شب برگشتیم .مامانم و داداشم پنج شنبه رفته بودن .خواهرم هم کار بانکی داشت قرار بود شنبه بره ..منم شب قبلش از همسرم اجازه مو گرفتم ...البته بعدن گفت دیگه اجازه نمیدم .اما برای من همین فرصت یه روزه اینقدر پرانرژی وجذاب بود که سعی کردم با این جمله همسرم تلخش نکنم ..
حالا میخوام از گزارش این سفر یه روزه بگم ...
قرار بود صبح خیلی زود شنبه٬ خواهرم با آژانس بیاد دنبالم تا بریم ترمینال غرب با اتوبوس بریم ...شب قبلش ساعت دو بود خوابیدم ..برای ساعت ۵ دقیقه مونده به ۴ از خواب بلند شدم .وخیلی ذوق داشتم .پاورچین پاورچین رفتم اتاق چراغ روشن کردم و وسایلم مرتب کردم و آماده شدم ..حدود ۴ و۲۵دقیقه خواهرم اومد از همسرم خداحافظی کردم و رفتم ..تو ماشین آژانس یکم از راننده و اینکه هوا کاملا هنوز تاریک بود میترسیدم ...اما خب به سلامت ما رورسوند ترمینال ..وافکار منفی من در مورد راننده ش اشتباه بود خخخخ .من و خواهرم اینقدر ذوق داشتیم که حد نداره ..دستای هموگرفته بودیم و خوشحال رفتیم سمت ترمینال ...اتوبوس مورد نظرمون سوار شدیم ..صندلی ردیف دونشستیم ...من به خواهرم گفتم مریم بزار من کنار پنجره بشینم...خلاصه که همش باهم ریز ریز حرف میزدیم و میخندیدم ..و خدا رو خدا رو هم شکر میکردیم به خاطر این لحظات ...ما یه کم زود رسیده بودیم رفتیم یه کم خوراکی خریدیم و اومدیم ..فرصت بود نماز روتو ترمینال بخونیم .اما بلافاصله بعد اذان حرکت کرد ...چراغ های اتوبوس تقریبا خاموش بود هوا هم گرگ و میش بود ..یه سرمای مطبوعی هم بود .خیلی کیف میداد ..از همون اول شروع کردیم به خوردن میوه و...اتوبوس خیلی خلوت بود .به جز من و مریم .یه دختر خانمی پشت صندلی ما بودکه از همون اول خوابید .. ودو تا آقا بودن ...یکی از این آقایون توردیف بغلی ما یه کم جلوتر بود ...همش چرت میزد ..اما هر زکاهی برمیگشت مارو نگاه میکرد ..من یه کم ترسیدم ..به خواهرم گفتم بیا شانس مارو ..حالا باید تا آخر مسیر همش از این بترسیم ..مریم گفت بیخیال اهمیت نده ..دوباره ما شروع کردیم آروم آروم حرف زدن و.ریز ریز خندیدن ...خخخخخ..یه دفه دیدیم اقاهه دوباره برگشت ...
من همونجا فهمیدم این میخواد بخوابه صدای ما نمیزاره خخخخخ به مریم گفتم مریم این اینطوری نگاه کرد ینی دهنتون ببندید خخخخخ
دیگه ساکت شدیم ...اگه حرفی داشتیم در گوش هم میگفتیم ..تا رسیدیم کرج راننده تو پلیس راه نگهداشت تا هم مسافر بیشتر بزنه هم مدارکش رو به پلیس راه ارایه بده ...
به مرور اتوبوس پرشد بیشتر هم دانشجوهای دختر و پسر بودن ...یه نیم ساعتی گذشت دیدیم راننده و کمکش نمیان و تو پلیس راه گیر کردن ..صدای مسافر جلویی ما در اومد که آقا پس کجایی ما کار داریم ..بقیه مسافر ها هم از پنجره نکاه میکردن که پس چرا نمیان ..یه دفه دیدیم دو تا پلیس اومدن تو ماشین ...مثل این فیلها شده بود .به چهره هامون نگاه کردن و یه نگاه گذری به اتوبوس انداختن...بعد به مسافر جلویی ما گفت آقا بلیطت کو ,؟؟
من و خواهرم به هم نگاه کردیم که ما که بلیط نداریم ...( آخه از اول همه همینطوری سوار شدن که آخر سر هزینه روبدیم) ..بعد پلیس اومد کنار صندلی ما به خواهرم اشاره کرد وروبه سمت راننده گفت : اگه الان یه اتفاقی برای این خانم بیفته شما مسیولیت رو قبول میکنید ؟؟ راننده با شرمساری گفت بله شما درست میگید حق با شماست ....بالاخره بعد کلی کش و قوس به راننده اصلی اجازه حرکت ندادن و ما با کمک راننده که به پسر خیلی جوون وکم سن میزد راه افتادیم ...دو باره چراغها خاموش شد و سکوت شد ..من و مریم یه کم میترسیدیم که کمک راننده داره میبره چون یه کم هم بابت تاخیری که شده بود با سرعت میرفت ..
یه کم گذشت که خو.اهرم دیگه چشماش گرمشد وخوابش برد ..منم از پنجره بیرون میدیدم ..و خوشحال بودم ...یه چند باری تلفنم زنگ خورد اون یکی خواهرم بود یه کم باهاش حرف زدم و جریان تعریف کردم. ..اون که اینقدر ترسیده بود داریم با کمک راننده میریم همش میگفت مینا حواستون به جاده باشه راننده خوابش نبره .!!!!!!!
من گفتم فاطمه چی میگی خخخخخ من اینجا نشستم چطوری حواسم به خواب راننده باشه ..خخخخخ خودش هم خندش گرفته بود گفت میگم ینی اگه دیدی داره خطری تهدید میکنه سریع جیغ بزن خخخخخخ
خلاصه یه کم گذشت منم خوابم برد اما خواب عمیق نبود ...تا بالاخره حدود یه ساعت مونده بود برسیم بیشتر دانشجوها تو یکی از شهر ها پیاده شدن ...من و مریم شروع کردیم ادامه خوراکی هامون روخوردن... راننده هم آهنگ های قدیمی ( به قولی آهنگ مدل این ماشین سنگینا ) گذاشته بود ...
بیشتر حمیرا بود که آهنگ سفرت به سلامت رو میخوند ..خخخخخ
یه نم بارونی هم به شیشه میزد ...هوا سردتر شده بود ...کنارش نارنگی پوست میکندیم و دو تاییمیخوردیم ....بعد من داشتم از ته کیسه پارچه ای یه پرتقال میاوردم بیرون که خواهرم کیف سشوارم رو دید یه دفه گفت مینااااااااااا تو سشوار با خودت آوردی ؟؟؟؟؟؟؟؟ هم خیلی خندش گرفته بود هم تعجب آمیز نگاهم میکرد ..که مکه آدم برای یه روز سشوار میاره ...منم خندیدم و گفت خب بابا گفتم شاید احتیاج بشه...دیگه مریم اینقدر خندیده بود از چشماش اشک اومد و گفت باشه رسیدیم اونجا حداقل چند بار استفاده کن دلت نسوزه ..گفتم باشه خیالت راحت خخخخ ساعت نه صبح بود رسیدیم .. - +1
نهال عضو
ارسالها: 0
عضویت: 12 شهریور 96دوشنبه 12 آذر 1397 - 21:18 به پیشنهاد خواهرم اول رفتیم کار بانکی رو انجام بدیم ..یه کم تو بانک معطل شدیم ..بعد یه آژانس گرفتیم که مارو تا داخل روستا ببره حدود یه ده دقیقه آلی یه تا ربع روستا تا شهر فاصله داشت ...ما سعی میکردیم از تمامی مناظر لذت ببریم ..با وجود اینکه خب به خاطر پاییز بیشتر درخت ها برگاشون ریخته بود...اما همینم برای ما هیجان داشت و همش با ذوق همه جارو بهم نشون میدادیم .داخل روستا که شدیم از همون اولش یه سری خاطرات گذشته برام مرور شد ...یاد سالهای خیلی دور افتادم که تابستونا یا عیدا میومدیم با پدر و مادر و خواهر برادرا ...چقدددددددددددر اون زمون حسرت اومدن داشتیم ..و چقدر برامون لذت بخش بود ..بازی کردن تو جنگل های اونجا ...قایم موشک بازی تو انبار خونه عموم ..قابلمه و بشقاب درست کردن با گِل ..خلاصه که قدیما صفا خیلی بیشتر بود ..دیگه رسیدیم دم خونه پدری ....
مامانم و داداشم تو حیاط بودن و باهم خوش و بش کردیم ..مامانم رفت چایی آورد تو حیاط نشستیم خوردیم و از منظره حیاط که پر از برگ های زرد و قرمز شده بود لذت بردیم ..بعد من رفتم سشوارم آوردم اول موهای خودمو سشوار کشیدم ..بعد مامانم گفت مینا بیا برای منم سشوار بکش ..و عکسش بزار تو گروه ( گروه خانوادگی خودمون .خواهر برادرا)
..
دیگه کلی خندیدیم و حرف زدیم و چایی خوردیم تو اون هوای دلچسب .کنار بخاری ...چون ادامه کار بانکی مونده بود تصمیم گرفتیم که آماده شیم بریم سمت شهر که هم کار بانکی رو انجام بدیم هم ناهار روبیرون بخوریم ..
داخل بانک یه کم معطل شدیم. و در نهایت کارمون هم انجام نشد ..همین باعث شد یه کم اعصابمون خورد بشه ...اما دیگه گفتیم بقیه روزمون رو خراب نکنیم ..رفتیم یه رستوران ناهار خوردیم .خیلی چسبید جاتون خالی ..یه رستوران معمولی بود خیلی شیک نبود ..اما صاحبش یه پیرمرد از اون آدمایی قدیمی روزگار که سالها کارش کباب درست کردن بود ...به به چه کبابهایی ..همچین چرب و چیلی و آبدار ...با نون سنگگ وگوجه کبابی و سبزی ریحون ... ینی غذا باهات حرف میزد ..جوری بود که اددم اولش فکر میکرد با این دوتا سیخ سیر نمیشی بازم میخوای بخوری . اما سیر شدیم خخخخ ..خلاصه که عالی بود ...
بعد یه کم خرید ( خوراکی و نون و ..) کردیم رفتیم سمت روستا ... داداشم پیشنهاد داد بیاید بریم باغ ( از باغهای پدرم داخل روستا )
خلاصه رفتیم باغ یه نیم ساعتی بودیم ..وای راه رفتن روی برگهای قرمز و زرد و نارنجی پاییزی فوق العاده لذت بخش بود .. صدای خش خش برگها زیر قدمهات .اون لحظه گوش نواز ترین صدا بود ... وقتی درخت ها رو میدیدی اکثرا روی شاخه های خیلی بلندشون لونه پرنده ها رو میدیدی ...یه نم بارونی هم میزد ...بوی چوب سوخته هم
میومد ....اصلا یه فضایی بود ...که آدم دلش میخواست ساعت ها بشینه وتو سکوت اونجا آرامش بگیره ...
یه کم گذشت دیگه سوار ماشین شدیم رفتیم یه کم زمینا و باغهای اطراف رو دیدیم ..بعد تصمیم گرفتیم بریم یه سر خونه عمه جان بزنیم ..خونه عمه ی من داخل روستاست .همه بچه هاش رفتن شهر اما عمه م نرفته .. کلا قدیما تو بیشتر خونه ها کلی دام نگهداری میکردند اما الان بیشترشون روستا رو ترک کردن و رفتن شهر ..عمه هم همینطور دیگه به جز چند تا مرغ و خروس چیزی نگهداری نمیکرد ..اونجا هم قدیما کرسی میزاشتن اما الان دیگه نمیزارن
البته حالاشاید برای زمستون بزارن ...
بعد منو و مریم و دختر عمه ام رفتیم یه کم گردش .که هم حرف بزنیم هم اطراف روستا یه کم بگردیم ...تا ما رفتیم بیرون بارون شروع شد ..کلی پیاده روی کردیم
چون هوا سرد بود و از طرفی زود هوا تاریک میشد باغ ها و کوچه ها خلوت بود و خبری نبود ..بعد اینکه بارون بند اومد یه رنگین کمون تو آسمون پیدا شد
خیلی لحظه قشنگی بود ..از شانسم گوشیم شارژش تموم شده بوداما خواهرم یه عکس ازش گرفت ..دیگه تقریبا حدود ساعت ۵ و نیم بود اومدیم خونه ..
مامانم و عمه مم هم داشتن باهم حرف میزدند ..قرار شد شام رو بمونیم و بعد شام راه بیفتیم ..شام خورشت کرفس خوردیم .کدو حلوایی هم با شیره انگور پخته بودن ...عمه جون به من و مامانم اینا خیار شور داد . بعد دیگه خداحافظی کردیم تا بریم خونه وسیله هامون جمع کنیم و برگردیم سمت تهران ...
حدود یه ربع به نه دیگه همه در ها رو قفل کردیم و...و از عکس پدرم که توی اتاق گذاشتیم خداحافظی کردیم و راه افتادیم ...داداشم یه کم که رفتیم گفت من این بار از جاده اشتهارد میرم چون اتوبان میترسم خوابم بگیره
بعد از طرفی این داداش من با وجود اینکه خیلی خیلی دست فرمونش عالیه اما خیلی با سرعت رانندگی میکنه
بهش هم میگی عصبانی میشه میگه : شما دید من راننده روندارید ...فکر میکنید دارم میخورم به ماشین جلویی یا چسبوندم به ماشین کناری اکه بهش بگی فلانی آروم برو اکه داره ۱۲۰ تا سرعت میره میکنه ۱۳۰ تا خخخخ ...به هر حال رفتیم و همش هم گفتیم چقدر خوب رانندگی میکنی اما احتیاط هم کن خخخخخ...حدود یه ساعت ربع رفتیم رسیدیم به یه تابلو کهزدده بود قزوین و زنجان ...که اصلا مربوط به ما نبود ..رفت چند متر جلوتر یه رستوران بود پیاده شد پرسید که تهران پس چرا تابلو نداره ..مگه عوض کردن ...
بعد تو رستوران راهنمای کردن که یه تابلو هست زده بویین زهرا ..شما اونو برید ...حالا این تابلو که گفتن اینقدر نامشخص بود که به زور پیداش کردیم ...تو گوگل مپ زدیم جایی که ما رونشون میداد با جاده ای باید میرفتیم یه کم فاصله بود ..دوباره دور زدیم برگردیم پیش همون رستوران تا این بار دقیق تر اون تابلوی بویین زهرا روپیدا کنیم ...خلاصه پیدا کردیم و تو جاده درست افتادیم ...وای جاده کاملا خلوت بود ...وقتی برمیگشتی عقب رونگاه کنی هیچی نمیدیدی ...تاریکی مطلق.. جلو هم هیچ ماشینی نبود و یه سری درخت های اطراف جاده که دو طرف پر کرده بودن . یه خوفی آدم پیدا میکرد ..حالا این وسط داداشم میگفت خب الان تو این تاریکی یکی ماروخفت کنه باحال میشه .بعد هم همش داستانهای ترسناک میگفت .مامانم هم قشنگ مشخص بود ترسیده بود میگفت نه یوسف جان اون طوری نگوخدا نکنه ...اما اگه اتوبان رفته بودی الان کرج بودی خخخخخ ماهم پشت سر میخندیدیم گفتیم که مامان چطوری حساب کردی الان کرج بودیم ...بابا پرواز که نمیکنیم خخخخخخ ...بعدن فهمیدیم این جاده قبلا یه تقاطع داشته برای تهران الان اون تقاطع رو بسته بودن برای همین ما خیلی از مسیر اصلی دور شده بودیم ...خخخخخ اما خب اینم شد یه خاطره جالب و هیجان انگیز ...خلاصه ساعت ۱۲و نیم بود رسیدیم تهران ..تا منو برسونه خونمون ساعت یک شد ..
شوهرم تو این فاصله چند بار قبلش زنگ زده بود ..اما رفتم یه کم تو قیافه بود که چرا زودتر حرکت نکردید ..منم براش توضیح دادم که مسیر رو بسته بودن یه کم طولانی شد ...اما خب بعدش رفتارش خوب شدا اما گفت دیگه اجازه نمیدم بری ...منم اصلا باهاش بحث نکردم که چرا و....گفتم باشه
بعدش چایی آوردم دوتایی خوردیم و بعدمخوابیدیم
برای من اینقدر اون روز زود گذشته بود که موقع خوابیدن همش یاد صبح زود همون روز میفتادم که خواهرم اومد دنبالم که بریم ..تو ذهنم فکر میکردم همین چند ساعت پیش بود انکار بیدار شدم و رفتم
واقعا از خدا ممنون برای تجربه این سفر یه روزه
شاید بعضی ها این طور سفر ها براشون خیلی خاص نباشه
اما برای من فوق العاده بود و از خدای بزرگ و بعد همسرم ممنونم که فرصت تجربه این سفر کنار مادر و خواهر و برادر عزیزم رو داشتم نهال عضو
ارسالها: 0
عضویت: 12 شهریور 96دوشنبه 12 آذر 1397 - 21:19 شرمنده روی ماهتون طولانی شد|mahta| عضو
ارسالها: 0
عضویت: 20 اردیبهشت 97دوشنبه 12 آذر 1397 - 22:14 وای نهال جان خیلی خوب بود . خیلی لذت بردم .
من خودم چون خیلی به خانواده م ، و بودن باهاشون علاقه شدید دارم ، قشنگ حس خوب تورو از نوشته هات دریافت کردم . واقعا لذت بردم . دمت گرم . خداانشاالله به این دل صاف وزلال و به اون اخلاق بینظیرت برکت بده و تمام روزها و نفس کشیدنات رو در راه خدمت به امام زمان قرار بده . همچین بنده ی خوش اخلاق و خوش آفرینشی ، هرجایی به جز دامن اهل بیت ، حروم میشه .موفق باشی.
اوووووف چی بگم . اول اینکه دلم کباب چرب و چیلیبا نون سنگک خواست .
-عاشق اون لحظه ای شدم که خواهرت فهمیدسشوار آوردی .
-دلم خواست اون موقع صبح ساعت 4 که داری حاضر میشی ، جات باشم .
-دلم خواست اون لحظه که میرسین به خونه پدری و مامان و داداشت منتظرتونن ، جات باشم
-دلم خواست اون لحظه کنار بخاری که داری چای میخوری جات باشم .
-خیلی خوبه که حتی لحظات استرس زا و سخت و ناراحت کننده رو هم با شادی و شعف تعریف میکنی. شاید همین به نوشته هات یه رنگ و بوی خاصی میده . جوری که آدم خیالش راحته که به موضوع چندان ناراحت کننده ای توی نوشت هات برخورد نمیکنه که حالشوبگیره (هرچندممکنه برای خودت سخت باشه)
من یه دورانی خیلی اهل رمان خوندن بودم . یه مدته کمش کردم و چیزای باارزش تری میخونم . ولی خوندن زندگی تو ، که واقعی و پر از شوره ، حس رمان خوندن منو خیلی رفع میکنه . مرسی دوستم
آخرين وبلاگها